زبان گشاده در سخن. طلق اللسان. زبان آور. گویا. اذلق. (منتهی الارب). بلتعی ّ. (منتهی الارب) : کندپایم در حضور اما زبان تیزم بمدح تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این. خاقانی. درختش ز طوبی دل آویزتر گیاهش ز سوسن زبان تیزتر. نظامی. ، نوک تیز: غمزه زبان تیزتر از خارها جعد گره گیرتر از کارها. نظامی
زبان گشاده در سخن. طلق اللسان. زبان آور. گویا. اَذلَق. (منتهی الارب). بَلتَعی ّ. (منتهی الارب) : کندپایم در حضور اما زبان تیزم بمدح تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این. خاقانی. درختش ز طوبی دل آویزتر گیاهش ز سوسن زبان تیزتر. نظامی. ، نوک تیز: غمزه زبان تیزتر از خارها جعد گره گیرتر از کارها. نظامی
چیزی تیز و تند که وقت خوردن زبان را میگزد. (آنندراج). هرچیز که زبان را بگزد و تیز و تند و حاد و حریف. (ناظم الاطباء). چیزی که بواسطۀ تندی زبان را بگزد. (ناظم الاطباء). حازر، شیرترش زبان گز. (لغت نامۀ مقامات حریری). حامز، شیر ترش زبان گز. طخف، شیرترش زبان گز. قارص، شیر زبان گز. خمر مفلفل، شراب زبان گز. (منتهی الارب)
چیزی تیز و تند که وقت خوردن زبان را میگزد. (آنندراج). هرچیز که زبان را بگزد و تیز و تند و حاد و حریف. (ناظم الاطباء). چیزی که بواسطۀ تندی زبان را بگزد. (ناظم الاطباء). حازر، شیرترش زبان گز. (لغت نامۀ مقامات حریری). حامز، شیر ترش زبان گز. طَخف، شیرترش زبان گز. قارص، شیر زبان گز. خمر مُفَلفَل، شراب زبان گز. (منتهی الارب)
شخص نطاق و خوب حرف زننده. (فرهنگ نظام). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح. (آنندراج) (بهارعجم) : زبان آوری بود بسیارمغز که او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی. زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد نزدیک شاه جهان. فردوسی. دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری. فردوسی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و بسپرد نامه بدوی. (گرشاسب نامه ص 275). دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد بر نامه خوانان سیاه. نظامی. ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری کرد از هر زبان. نظامی. بزرگی زبان آور و کاردان حکیمی سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس. سعدی (گلستان). چو بر پهلوی جان سپردن بخفت زبان آوری بر سرش رفت و گفت. سعدی. ، مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج) (بهار عجم). شاعر. (مجموعۀ مترادفات) : تا زبان آوران همه شده اند یکزبان در ثنای آن دوزبان. مسعودسعد. زبان آوری کاندرین عدل و داد ثنایت نگوید زبانش مباد. سعدی. ، غماز و نمام. (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز: زبان آور بی خرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی (بوستان). چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). رجوع به زبان آوری و زبان باز شود. السن. بلتعی. حرّاف (در تداول). فصیح. لیث. منطبق. (منتهی الارب). نطاق (در تداول)
شخص نطاق و خوب حرف زننده. (فرهنگ نظام). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح. (آنندراج) (بهارعجم) : زبان آوری بود بسیارمغز که او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی. زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد نزدیک شاه جهان. فردوسی. دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری. فردوسی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و بسپرد نامه بدوی. (گرشاسب نامه ص 275). دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد بر نامه خوانان سیاه. نظامی. ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری کرد از هر زبان. نظامی. بزرگی زبان آور و کاردان حکیمی سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس. سعدی (گلستان). چو بر پهلوی جان سپردن بخفت زبان آوری بر سرش رفت و گفت. سعدی. ، مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج) (بهار عجم). شاعر. (مجموعۀ مترادفات) : تا زبان آوران همه شده اند یکزبان در ثنای آن دوزبان. مسعودسعد. زبان آوری کاندرین عدل و داد ثنایت نگوید زبانش مباد. سعدی. ، غماز و نمام. (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز: زبان آور بی خرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی (بوستان). چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). رجوع به زبان آوری و زبان باز شود. اَلسَن. بَلتَعی. حَرّاف (در تداول). فصیح. لیث. مِنطبق. (منتهی الارب). نطاق (در تداول)
کسی که با زبان چرب و نرم خود مقصود خود را حاصل میکند یا مردم را فریب میدهد. (فرهنگ نظام). چاپلوس. متملق. چرب سخن. چاخان. لفاظ. خالب. (منتهی الارب). رجوع به زبان بازی و زبان بازی کردن و زبان آوری و خلابت شود
کسی که با زبان چرب و نرم خود مقصود خود را حاصل میکند یا مردم را فریب میدهد. (فرهنگ نظام). چاپلوس. متملق. چرب سخن. چاخان. لفاظ. خالب. (منتهی الارب). رجوع به زبان بازی و زبان بازی کردن و زبان آوری و خلابت شود
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان: نای است بی زبان بلبش جان فرودمند بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد. خاقانی. ور کعبه چو من شدی زبان ور وصف تو بدی بیان کعبه. خاقانی. ، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) : یکی گفت بر پایۀ دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس. نظامی. ، شاعر (آنندراج) : لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم منفعل ساخته ام فارسی و تازی را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان: نای است بی زبان بلبش جان فرودمند بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد. خاقانی. ور کعبه چو من شدی زبان ور وصف تو بدی بیان کعبه. خاقانی. ، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) : یکی گفت بر پایۀ دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس. نظامی. ، شاعر (آنندراج) : لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم منفعل ساخته ام فارسی و تازی را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)