جدول جو
جدول جو

معنی زبان سوز - جستجوی لغت در جدول جو

زبان سوز
(تَ تَ / تِ)
زبان گز
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان گز
تصویر زبان گز
هر چیز تند و تیز یا بسیار شیرین که وقت خوردن زبان را می گزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبان روز
تصویر شبان روز
شبانه روز، تمام ۲۴ ساعت، شب وروز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان آور
تصویر زبان آور
زبانور، خوش بیان، خوش صحبت، کسی که خوب سخن می گوید، آنکه با گستاخی سخن می گوید، شاعر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جهان سوز
تصویر جهان سوز
برپاکنندۀ فتنه در جهان، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان سوز
تصویر جان سوز
آنکه یا آنچه جان را بسوزاند، سوزناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان باز
تصویر زبان باز
چاپلوس، چرب زبان، کسی که با چاپلوسی و شیرین زبانی دیگری را فریب می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
زبان گشاده در سخن. طلق اللسان. زبان آور. گویا. اذلق. (منتهی الارب). بلتعی ّ. (منتهی الارب) :
کندپایم در حضور اما زبان تیزم بمدح
تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
درختش ز طوبی دل آویزتر
گیاهش ز سوسن زبان تیزتر.
نظامی.
، نوک تیز:
غمزه زبان تیزتر از خارها
جعد گره گیرتر از کارها.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(جُ تَ / تِ)
چیزی تیز و تند که وقت خوردن زبان را میگزد. (آنندراج). هرچیز که زبان را بگزد و تیز و تند و حاد و حریف. (ناظم الاطباء). چیزی که بواسطۀ تندی زبان را بگزد. (ناظم الاطباء). حازر، شیرترش زبان گز. (لغت نامۀ مقامات حریری). حامز، شیر ترش زبان گز. طخف، شیرترش زبان گز. قارص، شیر زبان گز. خمر مفلفل، شراب زبان گز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شورْ، رَ تَ / تِ)
دهن سوز. (یادداشت مؤلف). رجوع به دهن سوز شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ تَ / تِ)
شخص نطاق و خوب حرف زننده. (فرهنگ نظام). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح. (آنندراج) (بهارعجم) :
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.
فردوسی.
زبان آوری چرب گوی از میان
فرستاد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری.
فردوسی.
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و بسپرد نامه بدوی.
(گرشاسب نامه ص 275).
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه.
نظامی.
ز رومی تنی بود بس مهربان
زبان آوری کرد از هر زبان.
نظامی.
بزرگی زبان آور و کاردان
حکیمی سخنگوی و بسیاردان.
سعدی (بوستان).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس.
سعدی (گلستان).
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری بر سرش رفت و گفت.
سعدی.
، مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج) (بهار عجم). شاعر. (مجموعۀ مترادفات) :
تا زبان آوران همه شده اند
یکزبان در ثنای آن دوزبان.
مسعودسعد.
زبان آوری کاندرین عدل و داد
ثنایت نگوید زبانش مباد.
سعدی.
، غماز و نمام. (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز:
زبان آور بی خرد سعی کرد
ز شوخی ببد گفتن نیکمرد.
سعدی (بوستان).
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود.
سعدی (بوستان).
رجوع به زبان آوری و زبان باز شود.
السن. بلتعی. حرّاف (در تداول). فصیح. لیث. منطبق. (منتهی الارب). نطاق (در تداول)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کسی که با زبان چرب و نرم خود مقصود خود را حاصل میکند یا مردم را فریب میدهد. (فرهنگ نظام). چاپلوس. متملق. چرب سخن. چاخان. لفاظ. خالب. (منتهی الارب). رجوع به زبان بازی و زبان بازی کردن و زبان آوری و خلابت شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ زَ / زِ)
در تداول عامه: در حال روزه. روزه دار
لغت نامه دهخدا
(زَ سِ پَ)
کنایه از عهد و شرط باشد، کنایه از رخصت دادن بود. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ سُ)
زبان، عضو معروف. (آنندراج) :
سرسبز از زبان سرخ خود بر باد داد آنکس
که از اهل سخن چون طوطی از تقلید سر بر زد.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان:
نای است بی زبان بلبش جان فرودمند
بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد.
خاقانی.
ور کعبه چو من شدی زبان ور
وصف تو بدی بیان کعبه.
خاقانی.
، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) :
یکی گفت بر پایۀ دسترس
زبان ورتر از تازیان نیست کس.
نظامی.
، شاعر (آنندراج) :
لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم
منفعل ساخته ام فارسی و تازی را.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبان رمز
تصویر زبان رمز
لتره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان ور
تصویر زبان ور
سخنور، سخنگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان سوز
تصویر جان سوز
سوزناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان آور
تصویر زبان آور
نطاق و خوب حرف زننده
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با زبان چرب و نرم خود مقصود خود را حاصل میکند یا مردم را فریب میدهد، چاپلوس، متملق، چرب سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان آور
تصویر زبان آور
((~. وَ))
خوش بیان، شاعر، سخنور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبان باز
تصویر زبان باز
چاپلوس
فرهنگ فارسی معین
تحمل گداز، توان فرسا، طاقت سوز، طاقت فرسا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاپلوس، چاخان، چرب زبان، زبان بمزد، متملق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلیغ، تیززبان، خوش صحبت، خوش کلام، رسا، سخن گزار، سخنور، شاعر، فصیح، ناطق، نطاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام یکی از روزهای ماه، در گاهشمار مازندرانی
فرهنگ گویش مازندرانی
شبانه روز
فرهنگ گویش مازندرانی